رمان قصاص نوشته سارگل جهت مشاهده پارت های منتشر شده از این رمان از اینجا کلیک کنید
محمد لال میماند،نه به خاطر درماندگی کلام رفیقش،بلکه به خاطر اشکی که در چشمانش میبیند.این همه مدت چه دردی به جان رفیق سر سختش افتاده بود؟
حتی نمیتواند لب باز کند و حرفی برای آرام کردنش بزند.اصلا چه کسی میتواند حال او را ببیند و به او حق ندهد؟
روی صندلی مینشیند،صدایش به خاطر
داد زدن،یا شاید هم بغضی که بیخ گلویش را میفشارد خش دار شده.برعکس آخرین جملهاش که داد میزد این بار مینالد:
_باید چیکار کنم؟صبح که وضعیت مامانم و دیدم حالم از خودم بهم خورد،خمیده راه میرفت اما نخواست من دستش و بگیرم. وقتی خواستم برم توی اتاق دیدم داره با خودش حرف میزنه به حرفاش که دقت کردم فهمیدم مخاطبش هاکانه.داشت شکایت منو بهش میکرد هیچ وقت آدمی نبودم که بخوام خانوادمو به این روز بندازم،خداشاهده کل عمرم یک بارم از عمد دلش و نشکستم،اما امروز صبح فهمیدم چه بلایی سرش آوردم!توی ماشین بهم گفت یکی از همین شبایی که تو با قاتل برادرت خوشی مادرت از غصه با چشم باز میمیره.هه…میگی برم سر خاک هاکان،میرم اما تضمینی نمیدم تا از زیر همون خاک بیرون نکشمش.
نفسی از سینهی محمد آزاد میشود و تازه میفهمد وقتی با طهورا سر هر مسئله ی کوچکی دعوا میکند رفیقش اینجا چه باری را روی شانههایش حمل میکند.
به آرامی میپرسد:
_شاید بتونی با آرامش توافقی طلاق بگیری و…
نگاه تند هامون حرفش را قطع میکند و ترجیح میدهد دیگر کلا حرفی نزند اما بعد از چند دقیقه باز دلش طاقت نمیآورد و میگوید:
_حدس زده بودم بین هاکان و آرامش چیزی بوده اما نمیدونستم مسئله انقدر جدیه.
رگ بیرون زده ی هامون را که میبیند به خودش لعنت میفرستد که چرا نسنجیده حرف زده درحالی که غیرت رفیقش را میشناسند.
هامون بلند میشود و بدون نگاه کردن به محمد میگوید:
_میرم بیمارستان.با ماشین من میای یا…
حرفش تمام نشده محمد میگوید:
_باهات میام.
سری تکان میدهد و کمتر از پنج دقیقهی بعد هر دو رفیق از مطب بیرون می روند.
* * * * *
_دارید میرید آقای دکتر؟
سری تکان داده و مختصر اولتیماتوم میدهد:
_حواستون به اتاق ۲۰۲ باشه،مادرشم توی بخش بستریه اگه بازم بیقراری کرد یه آرامبخش براش تزریق کنید که مثل عصر بیمارستان رو روی سرش نذاره.
پرستار جوان سری تکان میدهد امروز بخش شلوغ بود اما همین هم باعث نمیشد پرستار های آنتنی چون نصیری و احمدی از دکتر جوان غافل بشوند.
به محض رفتن هامون نصیری آهی میکشد و میگوید:
_این همه دکتر خوشتیپ تو این بیمارستان هست اون وقت ما اینجا از درد تنهایی برای خودمون بغ بغ میکنیم.
احمدی همچنان مسیر رفتن هامون را نگاه میکند و میگوید:
_جذابیت به تنهایی کافی نیست دکتر صادقی با خودشم دعوا داره.
نصیری دستی زیر چانه میزند و با آه میگوید:
_شاید از زندگیش راضی نیست،اما از حق نگذریم زنش زیادی جوونه با چند سال اضافهتر دکتر سن باباش رو داره.البته تعجبی هم نیست الان مامان جونا بدون اینکه به سن پسرشون نگاه کنن میگردن دنبال دختر کم سن و سال اینم لابد مامانش براش لقمه گرفته.
صدایی از پشت سر هر دو نفرشان را از جا میپراند:
_اشتباه میکنید.
هر دو در حالی که دستشان روی قلبشان است برمیگردند و با دیدن محمد نفس شان را با آسودگی بیرون میفرستند.
این دو رفیق فابریک طهورا بودند و زمانی که بهم میرسیدند محال بود خبری را از دست بدهند.
نگین نصیری صدایی صاف میکند و بدون باختن خودش میگوید:
_درست نیست به حرف های دو تا خانم گوش بدید دکتر.
محمد نگاهی جدی به او میاندازد و میپرسد:
_دکتر صادقی رفت؟
هر دو سری تکان میدهند،موبایلش را از جیبش در میآورد و تماسی با هامون میگیرد بعد از چهار بوق صدای خستهاش را میشنود:
_بله؟
از بیمارستان بیرون میرود و میپرسد:
_رفتی داداشم؟میخواستم بگم امشب بیا خونهی من…
به سردی جواب میشنود:
_نمیتونم یلدا و آرامش و تنها بذارم،میرم خونه.صبح میبینمت.
همین!رغبتی به ادامه ی مکالمه ندارد و محمد خیلی خوب این را میفهمد که جواب میدهد:
_باشه داداشم خداحافظ.
مکالمه قطع میشود،پایش را روی پدال گاز میفشارد به یاد ندارد امروز چیزی خورده یا نه،مهم هم نبود.
از صبح چندین بار به مادرش زنگ زده بود،فشارش بهتر بود اما هاله میگفت مادرشان دیوانه شده است.با خود حرف میزند،میخندد،گریه میکند. این بود همان گذر زمانی که میگفتند مرحم زخمهاست؟ یک سال گذشته…
پس چرا این زخم خوب نمیشد بلکه رفته رفته متورم تر و چرکین تر خود را به نمایش میگذاشت؟
امروز دو بار هم به آرامش زنگ زده بود،یک بار به خانه و یک بار به موبایلش…هر دو تماسش بی پاسخ مانده بود.
حدس میزد مثل همیشه موبایلش گوشهای افتاده،اما تلفن خانه را چرا جواب نداد؟
سرعتش را بیشتر میکند هر چه بود به زودی میفهمید.
ده دقیقهی بعد ماشین را جلوی خانهاش پارک میکند،حتی حوصله ندارد آن را داخل ببرد.
کلید میاندازد،سرش را بالا میگیرد و با دیدن چراغ خاموش خانه ی خودشان اخمهایش در هم میرود.
ساعت نه بود،به این زودی آرامش خوابیده؟
از پلهها بالا میرود،اول سری به مادرش میزند.دراز کشیده و رنگ و روی پریده اش نشان از حال خرابش میدهد.
هاله هم دست کمی از او ندارد.خانه ای که تا دو سال قبل پر بود از حس شادی و سر و صدا الان به ماتم کده ای بیروح و سرد تبدیل شده.
زیاد آنجا نمیماند،همین که احوالی از مادرش میپرسد و کمی با هاله حرف میزند عزم رفتن برمیدارد.
جلوی واحد خودشان مکثی میکند،بوی غذایی که از داخل خانه میآید لبخندی محوی را روی لبش مینشاند. کلید میاندازد و در را باز میکند.
تنها یک چراغ در خانه روشن است.منتظر به در اتاق نگاه میکند تا آرامش به استقبالش بی آید.
انتظارش بیهوده ست،لابد دارد بچه را میخواباند.
در را آهسته میبندد و چند چراغی را روشن میکند،به سراغ اتاق خواب میرود و در را باز میکند.
با دیدن اتاق خالی اخمهایش بیشتر در هم میپیچند. به سمت اتاق یلدا میرود.،خالیست.نه در حمام کسی است نه در آشپزخانه.
نگرانی به دلش میریزد،از صبح خبری از آنها ندارد،اگر بلایی سرشان آمده باشد…
با این فکر شتاب زده موبایلش را بیرون میآورد و شماره ی آرامش را میگیرد.
صدای آشنای زنگ موبایلی از اتاق خواب بلند میشود. مات چند لحظهای به در اتاق خیره میماند.
دلش گواه بدی میداد،نکند یلدا تب کرده و آرامش الان در بیمارستان باشد؟ممکن نبود چنین مواقعی آرامش اول به او زنگ میزد.
لامپ اتاق را روشن میکند،چشمش روی موبایل او ثابت میماند.نکند رفته خانهی مارال… اما این وقت شب؟
به سراغ موبایل میرود تا شاید خبری از آرامش را در آن پیدا کند.
قبل از برداشتن موبایل،چشمش روی کاغذ تا شده خشک میماند.قلبش تند میکوبد،نکند با هاله دعوایشان شده!
با تردید دست پیش میبرد و کاغذ را باز میکند.دست خط او را خیلی خوب می شناسد:
_سلام هامون شنیدم که بهم زنگ زدی،ببخش عمدا جواب ندادم چون نخواستم با شنیدن صدام بازم مثل همیشه بفهمی یه مشکلی هست و خودت رو برسونی. میدونم اون قدر مرد هستی که با یه اشاره ی کوچیک به هر قیمتی هم که شده میای
راستش رو بخوای من قبل از شناختن تو هیچ مردی ندیده بودم.تو بهم نشون دادی مردونگی یعنی چی! حس بی اعتمادی که برادرت بهم داد رو تو از بین بردی،از این به بعد اگه کسی بهم بگه مردها سر و پا یک کرباسن براشون از تو میگم از اینکه چطور پای اشتباه برادرت موندی تا جبران کنی،از اینکه چطور برای دخترم پدری کردی.من با تو معنی عشق رو فهمیدم،یاد گرفتم چطور گذشت کنم،راستش رو بخوای کمی هم لوس شدم.عادت کردم بهت تکیه کنم،عادت کردم هر اتفاقی که افتادم ته دلم قرص باشه که تو پشتمی.
وقتی داشتم لباسام و جمع توی چمدون می ذاشتم به این فکر کردم که اندازهی یک کتاب باهات حرف دارم اما الان که دارم مینویسم ذهنم خالیه خالیه،پوچِ پوچ…
من هرگز نخواستم سربار زندگی کسی باشم،حق تو این نیست که جور اشتباه برادرت رو بکشی و زندگی ای رو به خودت تحمیل کنی که انتخاب تو نبوده.
حق تو خوشبختیه،ازدواج با دختری که خوشحالت کنه.همسرت باشه نه دخترت.
به اندازه ی مرام و مردونگی تو خانوم باشه و برات تلخی هایی که توی زندگی با من چشیدی رو تبدیل به شیرینی کنه درست همون حسی که تو بهم دادی.
هامونم… آخرین باره که این طوری صدات میزنم،بعد از اینکه پام رو از این خونه گذاشتم بیرون دور تا دور قلبم زنجیر بزرگی میکشم و درش رو قفل میکنم.جای تو اونجا محفوظه کسی حق ورود نداره.با کمی خودخواهی میگم تو هم حق خروج نداری.یک نسخه از تو باید توی قلب بمونه،دقیقا تا همون لحظهای که این قلب توی سینه ی من می تپه.
تو دکتری،صدای قلبم رو شنیدی،این نبضی که الان حس میکنم کند تر از همیشه ست بارها و بارها زیر دست تو به تندی کوبیده.با هر نگاهت ریشه ی عشقی که بهم داده بودی بیشتر و بیشتر شد.الان حس میکنم تمام قلبم متعلق به توئه پس ازم ناراحت نشو که نمی تونم به این راحتی فراموشت کنم.
دارم میرم اما نگران من نباش از پس خودم و دخترم بر میام،خیلی وقته بزرگ شدم،تو بزرگم کردی…
تقاضای طلاق میدم،قبول کن و اجازه بده توافقی جدا بشیم.تو و خانوادت دینی به گردن من ندارید،حتی حس میکنم میتونم هاکان رو ببخشم چون به خاطر اون من شیرینی زندگی با تو رو چشیدم.
به یلدا میگم چقدر دوستش داشتی و خواهی داشت،معذرت میخوام که اون رو سهم خودم از زندگی میبینم.نخواه که حضانتش رو ازم بگیری برای آخرین بار مردونگی رو در حقم تموم کن…
انقدر شناختمت که میدونم الان رگ غیرتت بیرون زده و صورتت قرمز شده که زن من این موقع شب کجاست…بهت نگفتم اما همیشه از غیرتی شدنت لذت میبردم به قدری که حاضر بودم به دروغ از پسر خاله ی عاشق مارال بگم شخصی که حتی وجود خارجی نداره.
از این خونه سه چیز به یادگار برداشتم،پیراهنت همون پیراهن آبی روشن که عید امسال خریدیم.تاحالا بهت گفته بودم چقدر اون پیراهن بهت میاد؟
عطرت،نمیخوام به خودم بیام و ببینم عطرت رو از یاد بردم اون رو به پیراهنت میزنم و هر شب خیره به قاب عکس کوچیک سه نفرمون میخوابم.این قاب عکس هم سومین یادگاری که از این خونه برداشتم.
تا یادم نرفته،می دونم که امروز هیچی نخوردی…برات شام درست کردم با شعله ی کم روی گازه،تا برسی حتما خورشت جا افتاده و برنج دم کشیده لطفا تنبلی نکن و شامت رو بخور.
ممنون که این مدت تحملم کردی،ممنون که بزرگم کردی.دلم نمیاد خداحافظی کنم می ترسم پام برای رفتن قطع بشه برای همین بدونِ خداحافظی میرم.
مواظب خودت باش،مرد دوستداشتنی
محو و مات روی تخت مینشیند و خیره به نقطهای نامعلوم میشود.
مثل آدمی برق گرفته شده که توان حرکت هم ندارد.رفته بود؟چرا؟به چه علت؟
وقتی او همه چیز را تحمل میکرد تا این زندگی حفظ شود،وقتی مقابل خانوادهاش ایستاده بود،وقتی علارغم همه چیز یک بار هم به جدایی فکر نکرده بود،آرامش رفته بود آن هم با یلدا،آن هم بیخبر!
نامه را بالا میآورد و جلوی صورتش میگیرد،آرامش هنوز سنی ندارد لابد خواسته با او شوخی کند،خواسته امتحانش کند…اما این اشکهایی که جا به جای نامه را خیس کرده میتواند ردی از یک شوخی باشد؟
قلبش کند میتپد شاید هم ایستاده و او بیخبر است.دکمه ی بلوزش را باز میکند تا کمی از این حرارت کم شود.
ساعت نزدیک به ده شب است،ده شب زنش،دخترش…آرامشش،یلدایش…
مثل برق از جا بلند میشود،نگران بود و عصبانی.حتم داشت اگر دستش به آن دختر بی فکر برسد زیر قول و قرارش میزند و کشیدهای محکم او را مهمان میکند.
در حالیکه بین مخاطبینش دنبال شماره ی مارال میگردد خشمگین زیر لب میغرد:
_غلط کردی نامه نوشتی،غلط کردی رفتی غلط کردی این وقت شب تو خونهت نیستی.
بالاخره شماره را پیدا میکند و درحالیکه پوست لبش را میجود و عصبی پایش را تکان میدهد دستش روی دکمه ی تماس میلغزد و موبایل را کنار گوشش میگذارد. پنج بوق میخورد،جواب نمیدهد… قدم تند میکند تا خود را به خانهی مارال برساند مهم نبود ده شب است،همین امشب باید آرامش برگردد…
بالاخره با آخرین بوق صدای مارال در گوشش میپیچد:
_سلام.
قدمهایش متوقف شده و بی آنکه جواب سلامش را بدهد میپرسد:
_آرامش اون جاست؟؟
صدای متعجب مارال ته دلش را خالی میکند:
_آرامش؟مگه قراره اینجا باشه؟
حس نگرانی به خشمش غلبه میکند،اگر مارال بیخبر است پس او کجاست؟؟
تمام احتمالات را پیش رویش میچیند،سکوتش طولانی میشود به قدری که مارال صبرش لبریز شده و میپرسد:
_چی شده آقا هامون؟مگه آرامش خونه نیست؟
باور میکرد این دختر همان گونه که نشان میدهد بیخبر است؟بی اعتنا به سؤالی که مارال پرسیده با خشم و کمی تعصب خواهش نه،دستور میدهد:
_میام میبینمتون خونتون همون آپارتمان سر نبشه دیگه؟
صدای متعجب مارال از آن سوی خط بلند میشود:
_الان؟؟؟ انگار یادتون رفته من خانواده دارم و…
کلافه میان حرفش میپرد،خشم و از آن بیشتر نگرانی بیملاحظه اش کرده است:
_ببین دختر جون میدونم از آرامش خبر داری،اینم میدونم تو زنم و شیر کردی که از خونه بره اما بهش بگو من صبری برای این بچه بازیها ندارم،سیبزمینی هم نیستم که اجازه بدم زن و بچم یه شب بیرون از خونه بمونن بهش بگو حاضر باشه دارم میام.
_من واقعا نمیدونم آرامش کجاست از ظهر ندیدمش،الان منم نگران شدم مطمئنید از خونه رفته شاید…
انگار همه چیز دست به دست هم دادن تا امروز را برایش جهنمی کنند.این دخترک اعصاب خورد کن چرا نمیفهمید رگ گردن این مرد برآمده و با این کبودی صورتش هر آن ممکن است سکته ای را پشت سر بگذراند.
دستی به لای موهایش فرو میبرد و عمیق نفش میکشد،حتی نمیتواند تا ده بشمارد و بعد حرف بزند…
_پس ازش بیخبری؟
مستأصل جواب میشنود:
_آره بهخدا گفتم که…
چرا باور نمیکرد؟چرا نمیتوانست باور کند؟عصبی سرتکان میدهد:
_ببین… به نفعته بگی زنم کجاست وگرنه نگاه به ساعت نمیکنم و میام وجب به وجب اون خونه رو میگردم،آرامش تا دو ساعت دیگه باید توی این خونه کنار من باشه و گرنه…
گویا مارال اختیار زبانش را از دست میدهد که تند پرخاش میکند:
_وگرنه چی؟چون بیرون خونه مونده طلاقش میدی؟مختاری میتونی بیای وجب به وجب خونه ی مارو بگردی آقای دکتر اما منم زنگ میزنم به پلیس و شکایت میکنم.نمیدونم آرامش کجاست اما اگه میدونستم هم نمیگفتم تو هم به جای تهدید کردن من بشین فکر کن چیکار کردی که زن بدبختت از خونه فرار کرده.
فکش قفل میکند،صدای بوق اشغال که در گوشش میپیچد او را به حد انفجار میرساند.
شمعدانی روی میز اولین چیزیست که به دستش میآيد.با خشم آن را به سوی دیوار پرت میکند و داد بلندی میکشد.
شمعدانی هزار تکه میشود،در حالی که از خشم نفس نفس میزند درست مانند شیری زخمی غرش میکند:
_دعا کن دستم بهت نرسه آرامش.
عصیان کرده از خانه بیرون میزند،هوا تاریک است حتی تاریک تر از شب های دیگر…دستی به گردن داغ شدهاش میکشد.
کجارا بگردد؟حرم را؟خیابان ها را؟پارک ها را؟شاید هم…
از فکری که به سرش میزند بی معطلی موبایلش را از جیب بیرون میکشد و شماره ی محمد را میگیرد.
حدسش قوی بود،آرامش جایی را جز خانهی علیبابا ندارد.
خداراشکر که محمد خیلی زود جواب میدهد.برای حرف زدن پیشروی میکند و قبل از اینکه سلام محمد کامل شود او میگوید:
_محمد به مغازه ی آقا رحمان زنگ بزن میخوام بفهمم آرامش امروز رفته اونجا یا نه!
آقا رحمان صاحب مغازه ای کوچک و بین راهی بود و تنها کسی که در مغازهاش تلفن داشت و پلی ارتباطی بود بین اهالی شهر و روستا.
محمد متعجب میپرسد:
_چی شده داداشم مگه آرامش…
سوار ماشینش شده و با کلافگی وسط حرفش میپرد:
_رفته،بدون اینکه موبایلش و برداره گذاشته رفته یلدا رو هم برده زنگ بزن محمد دارم دیوونه میشم.
صدای حیرت زده ی او در گوشش میپیچید:
_آخه آقا رحمان ساعت هشت مغازهرو میبنده و برمیگرده داداشم تو مطمئنی آرامش رفته شاید خونهی دوستاشه به مارال خانم زنگ زدی؟
درمانده سرش را روی فرمان میگذارد،دلش میخواهد داد بزند آنقدر که گلویش خش بردارد و راه تنفسی اش باز شود،عجب روزی بود امروز جهنمی در همین دنیا.دلش کم آوردن میخواست اما برای پیدا کردن زن و بچهاش باید قوی میماند،قویتر از قبل.
با صدایی گرفته جواب میدهد:
_نامه گذاشته و رفته،آخه چرا بره؟وقتی من دارم جون میکنم که تو زندگیم نگهش دارم اون چرا بذاره و بره؟
_شاید مامانت و هاله چیزی بهش گفتن خودتون که دعوا نکردید؟
یاد دیشب میافتد،چهقدر همه چیز زیبا بود و امشب…
با نفسی بند آمده میگوید:
_دعوا نکردیم،دارم دیوونه میشم محمد قطع میکنم میخوام برم روستا…
_این موقع شب؟تا صبح صبر کن آفتاب نزده آقا رحمان مغازه رو باز میکنه بهش زنگ میزنم.
نگاهی به ساعت میاندازد…
_بیخبر از زن و بچهم امشب رو چطور صبح کنم؟
_مطمئن باش توی پارک چادر نزدن،از اون گذشته من زیاد امیدوار نیستم آرامش پیش علی بابا باشه.
خودش هم زیاد امیدوار نبود اما جای دیگری به ذهنش نمیرسید با یاد مارال فکش دوباره قفل میکند و میغرد:
_همش زیر سر اون دختره ی عوضیه اون پرش میکرد ازم جدا بشه بالاخره زهرش رو ریخت.
_تو الان عصبی هستی نمیتونی درست فکر کنی،بلند شو بیا خونهی من باهم حلش میکنیم.
استارت میزند و در همان حال جواب محمد را میدهد:
_نمیتونم دست رو دست هم بذارم،این وقت شب زنم معلوم نیست کجاست،بدون هیچی بلند شده و رفته…تحمل ندارم همین امشب باید پیداش کنم.
نفس محمد در غالب آهی از سینهاش خارج میشود و حق را تماما به او میدهد و تسلیم شده میگوید:
_پس من میرم روستا،تو هم برو خونهی دوستاش و پرسوجو کن نگران نباش داداشم پیداشون میکنیم.
چهقدر به حضور کسی مثل او در کنارش نیاز داشت.سری تکان داده و زیرلبی تشکر میکند.
تماس که قطع میشود فکر او هم پی آرامش به هزار نقطه سفر میکند و دوباره به ذهن خستهاش بازمیگردد.
او حتی طاقت یک ساعت بیخبری از او را نداشت،چطور میتوانست دوام بیارد زن و دخترش یک شب را دور از او صبح کنند
عصبی ضربهای به فرمان میکوبد و سر خودش یا شاید هم آرامش خیالش داد میزند:
_لعنتی…همون موقع که زنگ زدم و جواب ندادی باید میفهمیدم یه مرگیت شده هنوزم بچهای آرامش،هنوزم بچهای .
پوست لبش را میجود،دوستهای آرامش را یکی یکی از فکر میگذراند،صمیمی ترینشان مارال بود،او حتما میداند کجاست…شک نداشت.
* * * * * *

نوشته رمان قصاص پارت ۳۷ اولین بار در مستر رمان. پدیدار شد.
مشاهده کامل از اینجا کلیک کنید
لینک کوتاه: http://bibinari.xyz/?p=1239